سفرنامه شیعه باستان دوست (پیاده روی اربعین ۹۷)-۱
از آنكارا تا نجف تجربه راه
آثارنیوز: تجربیات امیرهاشمی مقدم، جهانگرد و دانشجوی دكترای انسان شناسی در تركیه از راهپیمایی اربعین ۹۷، نگاهی بیرونی به این ماجرای شگفت آور است. از امروز سلسله مطالب سفرنامه او منتشر می گردد.
خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ- امیر هاشمی مقدم*
امسال می خواستم هر جور كه شده، پیاده روی اربعین را بروم. هم به جهت اینكه پیاده روی های طولانی را دوست دارم (و مثلا از تهران و راه كوهستانی، به مازندران رفته بودم یا چندین بار با دامداران مازندرانی، كوچ های چند روزه داشتم)، هم اینكه از تجربیات زائران ایرانی بیشتر بدانم و هم از بناهای تاریخی ایرانی در عراق بازدید كنم. تجربه زائر و توریست پدیده مهمی است كه مرا واداشته تا رساله دكترایم را روی تجربیات گردشگران متمركز شوم. تجربه یك فرد چیزی نیست كه بتوان با دیدن به فهم آن رسید؛ بلكه چیزی است كه نیاز به فهم درونی توریست و رساندن او به نقطه ای دارد كه بتواند احساسات درونی اش را بیان كند.
درباره زائران ایرانی كه به اربعین می روند، خیلی از رسانه ها و شبكه های اجتماعی، به یكی از انگیزه های این سفر اشاره دارند و نه تجربیات زائران. اینكه ایران امكانات بسیار زیادی را برای این برنامه آماده می كند و بعد هم اینكه زائران می توانند چندین روز در عراق، بدون اینكه هزینه ای برای خوردنی، نوشیدنی و جای خواب بپردازند، به زیارتگاه های مهم امامان شیعه بروند. اما كمتر كسی به دنبال این بوده كه بفهمد خب بعدش چه؟ یعنی وقتی زائر به این سفر رفت، فقط باید بدانیم كه می خورد و می خوابد و راه می رود؟ یا آنكه فعالیتهای دیگری هم دارد كه از نگاه خودش بسیار مهمتر از مجانی بودن نسبی این سفر زیارتی است؟
خلاصه دوست داشتم بدانم این زائران در عراق، چه چیزهایی را تجربه می كنند؟ چرا برخی شان هر سال به این سفر می روند؟ خود این پیاده روی را چگونه می بینند؟ برخوردهای میان فرهنگی _میان زائران ایرانی از مناطق گوناگون ایران و یا میان زائران ایرانی با شهروندان دیگر كشورها همچون عراق، افغانستان، جمهوری آذربایجان و...) چگونه است؟ همین خوردنی ها، نوشیدنی ها، جای مجانی برای خوابیدن و... را چگونه می بینند؟ ازاین رو بر آن شدم كه از طریق تركیه به عراق رفته و باز گردم.
نخست نگاهی به بهای بلیط هواپیمای آنكارا به نجف انداختم. خیلی گران بود. چیزی حدود ۱۰ میلیون تومان برای دو طرفه. بخصوص كه در تركیه هرچه به زمان پرواز نزدیكتر شویم، بهای بلط هم گرانتر می شود؛ حتی اگر هواپیمایش مسافر چندانی نداشته باشد. ازاین رو رفتم به سراغ شیعیان تركیه تا ببینم آنها چگونه می روند. مجموعه فرهنگی ای دارند در آنكارا كه نماز جمعه های شان هم در فضای كوچك همانجا برگزار می گردد. یكی از جمعه های قبل از اربعین رفتم آنجا و پرس و جو كردم. دو گروه به مراسم اربعین می رفتند: اولین گروه با اتوبوس وی آی پی ابتدا به ایران آمده، قم و مشهد را زیارت كرده و آنگاه وارد عراق شده، نجف، كربلا، كاظمین و سامراء را زیارت كرده و به تركیه باز می گردنند. هزینه اش ۳۰۰ دلار بود. چون من نمی توانستم از دانشگاه برای مدت طولانی اجازه بگیرم (كه قم و مشهد را همراه اینها باشم)، دور این گزینه را خط كشیدم. گزینه بعدی، پرواز با هواپیما از آنكارا بود و آن چند روز حضور در عراق هم در هتل می گذشت و دوباره با هواپیما به تركیه باز می گشتند. هزینه این تور هم ۶۰۰ دلار بود كه برای من (با حساب هر دلار ۱۵ هزار تومان در آن زمان) گران تمام می شد.
بنابراین در سایت اربعین ایران ثبت نام كرده و ۲۳۲ هزار تومان واریز كردم. یكی از دفترهای زیارتی تهران را برگزیدم و روز شنبه با اتوبوس آنكارا تهران، به راه افتادم. تا قبل از بالا رفتن بهای دلار، می شد پروازهای چارتر زیادی پیدا كرد كه از استانبول به تهران را با دویست یا سیصد هزار تومان می آوردند. اما حالا برای اتوبوس ۲۲۰ لیره (هر لیره در آن موقع ۲۸۰۰ تومان، یعنی ۶۱۶ هزار تومان) پرداختم. وی آی پی ۲۵ نفره بود. دست كم سه خانواده همسفر داشتیم كه بعد از چندین ماه آوارگی در تركیه برای گرفتن پناهندگی، دست از پا درازتر به ایران باز می گشتند. بعضی از ایرانی ها تصوراتی كه درباره زندگی در كشورهای دیگر دارند از یكسو، و از جانب دیگر شرایطی كه از ایران برای دیگران می گویند خیلی عجیب و غریب است. ایران مشكلات بسیاری دارد كه می توانست نداشته باشد؛ اما حقیقتا برخی برای گرفتن پناهندگی، یك چیزهایی درباره ایران می گویند كه آدم شاخ در می آورد (مانند كلیپی كه چندی قبل پخش شده بود كه دو پسر و دختران ایرانی می گفتند اگر پلیس تركیه آنها رابه ایران باز گرداند، دختر را به خاطر حجاب نداشتن اعدام می كنند و دست پسر را هم به خاطر داشتن خالكوبی، قطع خواهند كرد).
وقتی وارد مرز ایران شدیم، تركیه ای های زیادی را هم دیدیم كه به ایران می آمدند تا از طریق ایران به اربعین بروند. ستاد استقبال از اینها در كنار مرز، خیلی تداركات خوبی دیده بود. چون كه با شیعیان تركیه، وجه مشترك شیعه بودن داریم و آنها دل شان به ایران خوش است. اینگونه هزینه كردن ها در همه جای دنیا عادی است و به نظرم باید هم باشد. اما تك بعدی بودنش در ایران را نمی پسندم. یعنی به وجه مشترك های غیر دینی (همچون زبانی، فرهنگی و...) هم باید توجه گردد كه شوربختانه مسئولین ما به دسته دوم وجه مشتركها باور ندارند.
خلاصه اتوبوسی كه باید حدودا ۳۰ ساعته به تهران می رسید، آنقدر كالای قاچاق در شهرهای مختلف تركیه تحویل داد و تحویل گرفت كه ۳۸ ساعته به تهران رسیدیم. بامداد دوشنبه به دفتر زیارتی ای كه در سایت اربعین انتخاب كرده بودم رفته و گذرنامه ام را دادم. گفتند دو تا سه روزه می آید. دوشنبه و سه شنبه شب را خانه یكی از دوستان گذراندم (از این آوارگی ها در تهران خیلی بدم می آید. هزینه هتل دو یا سه ستاره هم آنچنان بالاست كه زور من یكی نمی رسد). چهارشنبه ظهر بود كه روادیدم آماده شد و گذرنامه ام را گرفتم. بعد هم بلیط اینترنتی برای مرز مهران را خریده و به پایانه جنوب رفتم. اتوبوس با یك ساعت دیركرد راه افتاد. ساعت ۱۱ شب بود كه برای شام جلوی یك رستوران بین راهی ایستاد. اتوبوس های زیاد دیگری هم بودند. كیفیت خوراكش بسیار بسیار بد و برخورد كاركنانش با زائرانی كه برای هر وعده خوراكی (بدون ماست و نوشیدنی) پانزده هزار تومان می پرداختند هم نامناسب. بالاخره ساعت حدودا ۱۰ بامداد بود كه به پایانه مرزی مهران رسیدیم. البته تنها اتوبوس ها اجازه داشتند تا پایانه مرزی بروند. خودروهای شخصی را چند كیلومتر جلوتر متوقف كرده و در پاركینگ های سربازی كه هر كدام شان ده ها هزار خودرو درونش جا گرفته بود، پارك می كردند. از آنجائیكه پیاده شدیم با یك اتوبوس خط شهری، كمی به مرز نزدیكتر شدیم و برای این مسیر، دو هزار تومان پرداختیم. از آنجا حدودا دو كیلومتر تا مرز باید پیاده روی می كردیم. جمعیت همین دو كیلومتر نشان می داد كه باید ازدحام زیادی را در مرز تحمل كرد.
نوشیدنی و خوراكی نذری در این فاصله در دسترس بود و البته مورد استقبال زائران. حتی یك جا كه من هم در صف ایستاده بودم برای گرفتن خوراكی (هنوز صبحانه نخورده بودم)، چند جوان آمدند و خودشان را به زور در میانه صف جا دادند. اعتراض دیگران را هم تنها با خنده پاسخ می دادند. یكی از درون صف به آنها اظهار داشت كه اگر برای امام حسین می روند، باید رفتارشان هم حسینی باشد. اما باز هم گوش ندادند. دیدن این صحنه در این چند روز خیلی عادی شد برایم.
خلاصه به مرز كه رسیدیم، دیگر باید درون موج های جمعیت چند هزار نفری می شدی تا خودت را به گیشه های كنترل گذرنامه و روادید رسانده، مهر خروج بزنند و وارد خاك عراق شوی. گویا بیشتر از ۹۰ گیشه به صورت همزمان كار می كردند تا صف ها زیاد طولانی نشود. در عراق هم مهر ورود زدند و وارد خاك این كشور شدیم. البته این دو سه سطر بالا، خودش سه چهار ساعت طول كشید و جزو خسته كننده ترین بخش های سفر بود. اما چون همه شوق رفتن داشتند، قابل تحمل بود.
از پایانه مرزی عراق كه بیرون رفتیم، تفاوت دو كشور در زمینه بهداشت، كاملا آشكار بود. حقیقتا بخش ایران بسیار بسیار مرتب تر و پاكیزه تر از عراق بود. زباله های بسیاری روی زمین انداخته و گرد و خاك زیادی هم از رفت و آمد خودروها به هوا برخداسته بود. رانندگان عراقی زیادی را می شد دید كه دنبال مسافر می گشتند برای بردن به مسیرهای گوناگونی همچون نجف، كربلا، كاظمین و سامرا. برای نجف پرسیدم، بسته به نوع خودرو، بین ۱۰ هزار تا ۱۵ هزار دینار عراقی در نوسان بود. هر دینار حدودا ۱۳ تومان و ازاین رو ۱۰ هزار دینارش می شد ۱۳۰ هزار تومان. یعنی برای یك مسیر سیصد كیلومتری باید بین ۱۳۰ تا ۲۰۰ هزار تومان می پرداختم. اما خیلی از ایرانیان گوشه ای ایستاده بودند چشم به راه اتوبوس هایی كه گفته می شد ایران فرستاده تا زائران را مجانی به نجف ببرد. من هم حدودا یك ساعت ایستادم و معلوم شد امسال خبری از اینها نیست. یا دست كم تعدادشان كم است. یك اتوبوس واحد درون شهری تهران دیدم كه جمعیت هجوم برد به طرفش و خیلی زود پر شد. من و تعداد زیادی از دیگر زائران هم رفتیم بالا، اما روی پا ایستادیم. تا شهر «كوت» كه هشتاد كیلومتری بود، می برد و البته از هر نفر ۱۰ هزار تومان می گرفت. باز هم خوب بود. از همانجا شروع كردم به نزدیك شدن به زائران و گفتگو كردن درباره تجربیات شان. بخصوص با یك گروه پنج نفره از جوانانی صمیمی شدم كه از سال ۹۲ هر سال می آمدند و البته خیلی هم پر انرژی بودند. مدام توی سر و كله هم می زدند. درباره آنچه از این گفتگوها دستگیرم شد، چون مقاله های علمی خواهم نوشت، اینجا چشم پوشی می كنم تا سخن به درازا نكشد.
در شهر كوت پیاده شدیم و راه افتادیم به سمت یك خیابان كه می گفتند خودروهای نجف را باید آنجا یافت. در همین یك خیابان خیلی از عراقی ها دروازه های خانه های شان را باز كرده بودند برای زائران ایرانی تا اگر می خواهند، به دستشویی رفته و یا استراحت كنند. برخی هم آب، چای یا قهوه مجانی و نذری می دادند. بالاخره به جایی رسیدیدم كه جمعیت زیادی از زائران، چشم به راه اتوبوس های ایران ایستاده بودند. اما به جای اتوبوس، هر از چند گاهی یك تریلی می آمد و مردم از چهار طرف مانند لشكر مورچه خویش را یك گوشه ای جا می دادند. و در این میان اوضاع طبیعتا برای بانوان یا آنانی كه خانوادگی آمده بودند دشوار بود. كمی تلاش كردم توی صف بایستم و دیگران را به ایستادن در صف تشویق كنم. اما نتیجه نداد و بالاخره بعد از یك ساعت معطلی، من هم خودم را به هر راهی كه بود انداختم كف یكی از تریلی ها. تنها ۱۰ یا ۱۵ ثانیه زمان كافی بود برای پر شدن تریلی ها.
راه افتاد و شادمانی را بر چشمان هر زائری می شد دید. چسبیده به هم نشسته بودیم كف تریلی. چند تا جوان قهدریجانی (در نزدیكی اصفهان) با شلوار كردی خاص لات ها و دستمالی دور گردن و كفش هایی انداخته سر پا، جلویم نشسته بودند كه یكسره می گفتند و می خندیدند. ایستگاه های صلواتی بین راه، حركت خودروها را كمی كند می كرد و راننده ما هم هرجا كه همین چند تا جوان قهدریجانی با داد و فریاد درخواست می كردند، می ایستاد تا عراقی ها نذری های شان را بدهند. بعضی از عراقی هایی كه نذری می دادند، می پرسیدند: «ایرانی؟» و وقتی پاسخ بله می شنیدند، سرشان را كمی به جلو خم كرده و دو دست شان را روی فرق سرشان می گذاشتند؛ یعنی جای ایرانیان روی سر ماست. دو سوی جاده هم از این ایستگاه های نذری زیاد بود و هم نیروهای امنیتی. آفتاب غروب كرده بود كه یكی از همین خودروهای امنیتی جلوی تریلی ما و چند تریلی دیگر را گرفت و گفت همه باید پیاده شوند برای نماز. برای مطمئن شدن، گذرنامه راننده را هم گرفتند و گفتند بعد از نماز بیا بگیر. در كنار مسجدی كه آنجا بود، چند ایستگاه نذری هم بر پا بود. بعد از نماز، دوباره سوار شدیم و راه افتاد.
ساعت حدودا هفت و نیم بود كه رسیدیم به شهری و همه مان را پیاده كردند. مطمئن نیستم كجا بود. روی نقشه كه حالا نگاه می كنم، گمان كنم «شوملی» بوده. یك فضای خالی بزرگ و خاكی بود كه دور تا دورش خانه بود. شاید مساحتش بیست هكتار می شد. گفتند همینجا بمانید تا اتوبوس بیاید و سوارتان كند. به جز ما، چند صد نفر دیگر هم آنجا بودند. ایستاده بودیم كه به یكباره گویا آسمان جر خورد و با شیلنگ از بالا آپ می پاشیدند. قطره های درشت باران در چند ثانیه تا لباس های زیرمان هم نفوذ كرد. اصلا فرصت اینكه بخواهم كاپشنم را از توی كوله پشتی در بیاورم نداد. چند تا از خانه هایی كه ما با هر كدام شان حدودا صد متر فاصله داشتیم، درها را باز كرده و مردم را دعوت نمودند كه بروند درون خانه سرپناه بگیرند. من هم وقتی خودم را به یكی از آن خانه ها رساندم كه كاملا خیس شده بودم. كاپشنم را در آورده و تنم كردم. كمتر از پنج دقیقه بعد، باران كاملا ایستاد. همین كه از خانه بیرون آمدیم، دیدیم دو تا اتوبوس دارند زائران را سوار می كنند. تا خودمان را به آنها برسانیم، آنچنان پر شده بودند كه درب اتوبوس هم بسته نمی شد و راننده ها داشتند التماس مسافرانی كه روی پله ها ایستاده بودند می كردند كه پیاده شوند. خلاصه آن دو اتوبوس رفتند و ما كه حالا جمعیت مان با زائرانی كه تازه از طریق رسیده بودند، بیشتر از هزار نفر شده بود، همچنان چشم به راه.
بالاخره دو تا تریلی دیگر آمد و همه هجوم بردند. من هم خودم را رساندم به یكی شان و همین كه می خواتسم بروم بالا، یك حوان از پشت سر زد روی شانه ام و پرسید نجف می رود؟ و وقتی پاسخ دادم بله، مرا به زور كشید عقب و خودش آویزان شد به تریلی و رفت بالا. مبهوت این رفتارش شده بودم. اما خودم را به هر راهی كه بود از بدنه تریلی كشیدم بالا و پرت كردم كف تریلی. البته چون پای كسی كه جلوی من داشت می رفت بالا خورد به سرم، كلاهم از سرم افتاد. اما دو راهی ساده ای بود: یا برمی گشتم و كلاه را برمی داشتم كه دیگر تریلی پر شده بود، یا قید كلاه را می زدم و سوار می شدم. كه من دومی را برگزیدم. وارد تریلی كه شدم، به زور خودم را جا دادم. همه كنار یكدیگر ایستاده بودند روی پا و جای نشستن نبود. ما كه وسط بودیم، حتی دست مان هم به جایی بند نبود. ناگاه چشمم افتاد به همانی كه مرا كشیده بود عقب و خودش سوار شد. زدم روی شانه اش و گفتم «مرد حسابی! این چه كاری بود كردی؟ از خود من پرسیدی این تریلی می رود به نجف، من هم پاسخ دادم بله. بد كاری كردم؟ چرا مرا كشیدی عقب كه خودت سوار شوی؟». با شرمندگی اظهار داشت: «تو بودی؟ شرمنده! اصلا نفهمیدم چكار كردم. فقط می خواستم سوار شوم». سری تكان دادم و چیزی نگفتم.
تریلی راه افتاد. ما هم با بدن هایی خیس از باران، پشت تریلی ای كه با سرعت می رفت و باد سرد به بدن مان می خورد. چون دست مان به هیچ جا بند نبود، روی هر پیچ و دست اندازی، یا با هم سرعت كم كردن و شتاب گرفتنی، می ریختیم كف تریلی روی هم و كلی طول می كشید تا بتوانیم دوباره بایستیم. چون كف تریلی هم گِلی شده بود، حدودا همه مان گلی شدیم. حدودا سه ساعت توی راه بودیم و همه مان هزار بار گفتیم غلط كردیم! كاش از مرز با سواری ها می آمدیم و نفری دویست هزار تومان را داده بودیم. یك بار هم چند نفر از مسافران آنقدر داد و بیداد كردند كه راننده ایستاد و گفتند می خواهیم پیاده شویم. دیگر نمی توانیم تحمل نماییم. راننده هم نزدیك یك شهر كوچك ایستاد و پیاده شان كرد. حقیقتا هم خسته كننده بود. من هم دو دل بودم كه پیاده بشوم یا نه. اما نشدم تا اینكه حدودا ساعت ۱۱ در كنار یك میدان شهر نجف، پیاده مان كرد.
* (moghaddames@gmail.com)
ادامه دارد...
این مطلب را می پسندید؟
(2)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب